ماه شوم_قسمت دهم

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

برگشتم،یک پسر روبرویم بود با چشمانی همرنگ حودم و


موهای مشکی قیافه اش خیلی شبییه من بود ولی تنها فرقی که با من داشت چشمانش


بود  بی احساس و خیلی جدی سه چهار سالی از


من بزرگ تر بود1گفت:گم شده ای؟!سرم را به معنی نه تکان دادم،پوذخندی زد و گفت:میتونم


ازت سوال بپرسم؟سرم را به معنی آره تکان دادم پرسید:این جا چی کار میکنی؟بالاخره


این دهن مبارکم باز شد و گفتم:اومده بودم برا خودکشی! ابرو هایش بال رفت،آه لعنتی


گند زدم کاش ای دهن اصلا باز نمیشد!گفت:خوبه جای خوبی رو انتخاب کردی میتونم ببرمت


پیش عمو او تو رو میکشه.ابروهام تا حالا انقد پایین نیومده بود گفتم:فکر کنم خودم


خودمو بکشم جالب تر باشه تا عموی جنابالی بیاد من و بکشه حالا اگه میشه گورتو گم


کن تا با خیال راحت بمیرم.لبخندی بر روی لبانش ظاهر شد گفت:متاسفم ولی این قسمت به


عموی من متعلقه و هر کس این جا بیاد باید به دست خود اون کشته میشه یا هر اتفاقی که


دوست داره براش بیفته!دندان هایم را بهم ساییدم ولی بر خلاف میلم گفتم:باشه بریم!و


سعی کردم بلند شوم ولی با این پای لعنتی همچین چیزی امکان نداشت.سرم بلند کردم تا


بگویم نمی توانم بلند شوم دیگر آن پسر آن جا نبود پشت سرم بود گفت:دنبال من


میگشتی؟چه جوری به این سرعت پشتم ظاهر شده بود فکر کنم عقلم را از دست دادم،دستم


را گرفت،دست سرد برام مهم نبود خب الان هوا سرده پس دستم منم سرده چه فرقی


دارد؟کمکم کرد بلند شم  گفت:قبل از این که


به اونجا برسیم اسمت چیه؟با قیافه ای که از درد جمع شده بود گفتم:آتریسا!گفت:خوبه


منم متیوم هستم متیوم پرواز!چشمانم را بستم چرا این اسم را زیاد میشنیدم پرواز!اصلا


کم کم دارم از این اسم متنفر می شوم پرواز!!!!صدای من را از تفکراتم بیرون کشید:هی


با مایی آتریسا!آماده ی رفتن به سیاره موجودات فضایی هستی؟سرم را تکان دادم و به


چشم هایش نگاه کردم:هاه ؟چی؟چی گفتی موجودات فضایی مگه نباید میرفتیم پیش عموی


تو؟؟؟تو چشمانش تعجب میزد ولی بعد از مدت کوتاهی تعجب جایش را باخنده تغییر داد. گفتم:هی


چته به چی میخندی؟سرش را بالا آورد و با یک لبخند کوچک نگاهم میکرد،گفتم:هان چرا


مثل بزمجه به من نگاه میکنی!سرش را تکان داد و گفت:هیچی فقط تو منو یاد یک جوک


بامزه می اندازی! زیر لب گفتم:جوک بامزه عمته! بعد دستم را گرفت و شروع به دویدن


کرد من هم سعی کردم در کنارش بدوم ولی خیلی تند می دوید کم کم به سرعت عادت کردم


داد زدم:هی خیلی حال میده!احساس کردم لبخند زد و گفت:تو اولین نفری هستی که این میگی!بقیه


یا گریه میکنند یا برایشان اهمیت ندارد.لبخندی زدم و گفتم:جالبه اگه نمردم بعدا


همه ی این ها را برایم توضیع بده!مکثی کرد و گفت:من همین الان هم میتوانم تو را


نجات دهم و..ممکنه است دیگر هیچ وقت همدیگرو نبینیم!سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:نه


من الان بمیرم خیلی بهتر از اینه که به دست داداشم کشته بشم!میدونی یک از برادرام


ازم متنفره جوری که بهم میگه شیطان!آهی کشید و گفت....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده درچهار شنبه 16 بهمن 1392ساعت 16:52توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna